شعر فرزانه
مهربانیهارادرتومن تجربه میکردم آن روزبزرگ
دستهای توبرایم پلهایی بودندکه مرامی بردندتاحضورگرم عشق...که شدم پرازخوشبختیها...
گرچه درفصل سکوت توبهاران وبهاران رامی رویانی که تن وحرف ولب وگیسوودستان توگلهای بساتینش هستند
آه اماوقتی توسخن می گویی وبهاران وبهاران رامی رویانی
توخودمیدانی که خوشبختی بی پایانیست باتوبودن!!
بودن !
وسخن گفتن ولبخندزدن...
بغض صدهاغم رامی توان ترکانددریک لحظه باتوبودن
سهم کن بامن لحظاتت را..
که سراپابغضم...
برچسبها: